آیت الله بهجت همواره در سلسله درس هایی که داشتند معمولاً به ذکر حوادثی آموزنده می پرداختند به نحوی که آمده است ایشان فرموده اند: در حدود سی چهل سال پیش جوان شکسته بندی در قم برایم نقل کرد که روزی زن مُحَجبه ای به درِ مغازه ی من آمد و اظهار داشت که استخوان پایم از جا در رفته و می خواهم آن را جا بیندازی، ولی در بازار نمی شود. چون می ترسم صدایم را افراد نامحرم بشنوند، اگر اجازه می دهی به منزل برویم. قبول کردم و حدود سیصد تومانی را که در دخل داشتم با خود برداشتم و درِ مغازه را بستم و به دنبال آن زن روانه شدم، تا این که به منزل ایشان وارد شدیم. آن زن درِ خانه را از داخل بست و بر روی رختخواب دراز کشید. و من به قسمت مچ پایش دست گذاشتم و گفتم: این جاست؟ گفت: بالاتر، بالاتر، متوجه شدم که قصد دیگری دارد، و خود او رسماً مرا به فعل حرام دعوت نمود. درِ خانه را هم از داخل بسته بود، و مرا نیز تهدید می کرد که در صورت مخالفت، به جوان های بیرون منزل خبر می دهم تا به خدمتت برسند!
به او گفتم: سیصد تومان همراه دارم، بیست تومان هم در مغازه دارم، همه را به تو می دهم، دست بردار. فایده نداشت، پیوسته اصرار می نمود و تهدید می کرد. از سوی دیگر، آن زن آن قدر به من نزدیک بود که حال دعا و توسل هم نداشتم، به گونه ای که گویا بین من و دعا حایل و مانعی ایجاد شده بود.
سرانجام، به حسب ظاهر به خواسته ی او تن در دادم و حاضر شدم و اظهار رضایت نمودم و او را به گونه ای از خود دور کردم و برای تهیه ی چیزی فرستادم. در این هنگام دیدم حال دعا پیدا کرده ام. فوراً به امام رضا – علیه السلام- متوسل شدم که اگر عنایتی نفرمایی و مرا نجات ندهی و این بلا را رفع نکنی، دست از شغلم برمی دارم. گویا آن جوان به قصد تقرب و قضای حوایج مؤمنین این را از آن حضرت تقاضا کرده بوده و آن شغل هم به نظر و توجه آن حضرت بوده است. می گوید در همین اثنا دیدم سقف دالان شکافته شد و پیرزنی از سقف به زیر آمد! فهمیدم توسلم مستجاب شد.
در این حین زن صاحب خانه هم آمد، به پیرزن گفت: چه می خواهی و برای چه آمده ای؟ گفت: در این همسایگی نزدیک شما وضع حمل نموده اند، آمده ام مقداری پارچه ببرم، گفت: از کجا آمده ای؟ گفت: از درِ خانه، با این که من دیدم از سقف خانه وارد شد!
در هر حال، آن دو با هم به گفت و گو پرداختند و من هم فرصت را غنیمت شمرده به سمت درِ منزل پا به فرار گذاشتم. زن به دنبالم آمد و گفت: کجا می روی؟! گفتم: می روم درِ خانه را ببندم. گفت: من در را بسته ام. گفتم: آری! به همین دلیل که پیرزن از آن وارد خانه شد! به سرعت به سوی در رفتم و از خانه و از دست او نجات یافتم. وقتی مطلع شد که فرار می کنم، از پشت سر یک فحش به من داد و آب دهان به رویم انداخت، که در آن حال برای من از حلوا شیرین تر بود.
ziarani1.blog.ir