خاطره ای :
۱.در ایام دانشجویی بنده به علت معاشرت با برخی افراد نماز شب خوان اهل نماز شب شدم و سحر ها بیدار می شدم و در نماز خانه خوابگاه به تنهایی نماز شب می خواندم چون چندین نفر در یک اتاق بودیم و نمی شد آنجا نماز خواند.
در ایامی یکی از قطعات شوفاژ خانه خوابگاه چندین بار سرقت شد و نگهبانان به شدت دنبال سارق بودند و به خاطر پیدا نکردن سارق تحت فشار بودند .
یک سحر که بنده بیدار شدم و در حال رفتن به نماز خانه بودم یکی از نگهبانان خوابگاه بنده را دید و گفت کجا می روی ؟ ماندم چه بگویم از طرفی اگر می گفتم برای نماز می روم می گفت اذان نگفتند و از طرفی خوب نبود بگویم برای نماز شب می روم
چون نخواستم ریا شود به ذهنم رسید و گفتم برای ورزش می روم و رد شدم همین باعث شد نگهبانان به بنده به عنوان سارق شک کنند و البته به خاطر حسن شهرت و سر به زیر بودن موضوع ختم به خیر شد و فهمیدند که سرقت کار بنده نبوده است و ظاهرا بعدا سارق را شناسایی کردند.
خاطره نمازی دیگر تقدیم می گردد:
چند وقت پیش یک جوانی که شیرین عقل بود به مسجد ما آمد این بنده خدا گاهی در نماز می خندید و کارهایی از این قبیل انجام می داد. او صف دوم پشت سر یکی از نماز گزاران به نماز ایستاد کسی که جلوی او بود در نماز حال بکاء و گریه داشت و شانه هایش تکان می خورد آن جوان تازه وارد گمان کرد نفر جلویی دارد می خندد که شانه هایش تکان می خورد و وسط نماز می گفت نخند نخند و دستش را روی شانه های او می گذاشت که نخند که باعث تعجب و خنده دیگران می شد.
خاطره بعد
در ایام آموزش ، بنده مسوول نماز خانه بودم و درب نماز خانه را اول از همه باز می کردم و آخر همه می بستم یک روز بعد از نماز صبح دیدم چند نفر مانده اند که یکی یکی رفتند ولی یک نفر به سجده رفته بود و از سجده بلند نمی شد هر چه صبر کردم دیدم به سجده ادامه می دهد بنده برای اینکه به برنامه آموزشی برسم مجبور بودم بروم و دلم نمی خواست آن بنده خدا را از حال خوش سجده جدا کنم و تذکر بدهم بالاخره تصمیم گرفتم بروم و رفتم.
بعدا که آن کسی که به سجده رفته بود ، بنده را دید و گفت چرا بنده را بیدار نکردید من در سجده به خواب رفته بودم زیرا به علت فشار برنامه های آموزشی فرصت خواب و استراحت کم بود و او از بی خوابی در سجده خوابیده بود و بنده گمان کردم به اختیار در حال خوشی است و از سجده بلند نمی شود.