شهید ابراهیم هادی

شهید ابراهیم هادی از شهدای بزرگی است که خدا خواست در این زمان که اوج شبیخون فرهنگی دشمن است به جوانان شناسانده شود تا از کار انان گره گشایی کندو دست آنان را بگیرد و هم حجت را  بر آنان تمام کند . دو کتاب در مورد این شهید عزیز نوشته شده به عنوان سلام بر ابراهیم 1و2 که واقعا حیف است انسان این کتابه را نخواند کتابهایی که می تواند انسان را با ابعاد جدیدی از زندگی آشنات و زندگی انسان را متحول کند.در اردوی راهیان نور امسال گویا نگاه این شهید با ما بود ناخودآگاه در اتوبوس به ذهنم رسید از این شهید صحبت کنم و افراد کاروان را با او آشنا کنم . یک لوح فشرده به دستم رسید که اتفاقی در آن بحث شهید هادی مطرح شده بود . در راه برگشت از اردوی راهیان نور هم 2 بار توسل به او پیدا کردیم و خیلی سریع مشکل حل شد . بار اول مشکل راننده و توقف اتوبوس توسط پلیس راه بود که حدود یکی دوساعت وقت مارا گرفت. اما تا رای حل مشکل دسته جمعی  برای شهید هادی صلوالت فرستادیم در عرض دو سه دقیقه مشکل حل شد . بار دوم وقتی کولاک شدید در گردنه بود برای شهید صلوات فرستادیم به طور عجیبی وضع تغییر کرد.   در قسمتی از کتاب سلام بر ابراهیم امده است:



 اومدم بالای سرش گلوله ای به عضلات گردن ابراهیم خورده بود و خون زیادی از گردنش می رفت. جواد رو پیدا کردم و پرسیدم: "ابراهیم چی شده؟" با کمی مکث گفت: "نمی دونم چی بگم"، گفتم: "یعنی چی؟" جواب داد: "با فرماندهان ارتش جلسه گذاشتیم که چطور به تپه حمله کنیم. عراقی ها مقاومت شدیدی می کردن و نیروی زیادی روی تپه و اطراف اون داشتن. توی جلسه هر طرحی دادیم به نتیجه نرسید. نزدیک اذان صبح بود و باید سریع یه کاری می کردیم. اما نمی دونستیم که چه کاری بهتره. یکدفعه ابراهیم از سنگر خارج شد و به سمت تپه عراقی ها چند قدمی حرکت کرد. بعد روی یه تخته سنگ به سمت قبله ایستاد و با صدای بلند شروع به گفتن اذان صبح کرد. ما هم از جلسه خارج شدیم و هر چه داد می زدیم که ابراهیم بیا عقب، الان عراقی ها تو رو می زنن فایده نداشت. تقریباً تا آخرهای اذان رو گفت و با تعجب دیدیم که صدای تیراندازی عراقی ها قطع شده. ولی همون موقع یک گلوله شلیک شد و به ابراهیم اصابت کرد و ما هم آوردیمش عقب ". ساعتی بعد هوا کاملاً روشن شده بود و مشغول تقسیم نیروها و جواب دادن به بیسیم بودم. یکدفعه یکی از بچه*ها دوید و آمد پیش من و با عجله گفت: "حاجی، حاجی یه سری عراقی دستاشون رو بالا گرفتن و دارن به این طرف میان!"با تعجب گفتم:"کجا هستن" و بعد با هم به یکی از سنگرهای مشرف به تپه رفتیم و دیدم حدود بیست نفر از طرف تپه مقابل،پارچه سفید به دست گرفته اند و به سمت ما می آیند. فوری گفتم: "بچه ها مسلح بایستید، شاید این حقه باشه و بخوان حمله کنند." لحظاتی بعد هجده عراقی که یکی از آنها افسر فرمانده بود خودشان را تسلیم کردند. من هم از اینکه در این محور از عراقی ها اسیر گرفتیم خوشحال بودم. با خودم فکر می کردم که حتماً حمله خوب بچه ها و اجرای آتش باعث ترس عراقی ها و اسارت اونها شده. لذا به یکی از بچه ها که عربی بلد بود گفتم: " بیا و اون درجه دار عراقی رو هم بیار توی سنگر". مثل بازجوها پرسیدم:"اسمت چیه و درجه و مسئولیت خودت رو بگو!" خودش رو معرفی کرد و گفت: "درجه ام سرگرد و فرمانده گردانی هستم که روی تپه و اطراف اون مستقر بودن و ما از ل شکر احتیاط بصره هستیم که به این منطقه اعزام شدیم. "پرسیدم: "چقدر نیروی دیگه روی تپه هستن" گفت: " الان هیچی"چشمانم گرد شد و گفتم: "هیچی!؟" جواب داد که: "ما اومدیم و خودمون رو اسیر کردیم، بقیه نیروها رو هم فرستادم عقب، الان تپه خالیه" با تعجب نگاهش کردم و گفتم: "چرا !؟" گفت: "چون نمی خواستند تسلیم بشن" تعجب من بیشتر شد و گفتم: "یعنی چی؟! فرمانده عراقی به جای اینکه جواب من رو بده پرسید:"این المؤذن؟" معنی این حرفش رو فهمیدم و با تعجب گفتم: "مؤذن!؟" انگار بغض گلویش را گرفته باشد شروع به صحبت کرد و مترجم هم سریع ترجمه میکرد: "به ما گفته بودن شما مجوس و آتش*پرستید، به ما گفته بودن که برای اسلام به ایران حمله می*کنیم و با ایرانی*ها می*جنگیم، باور کنید همه ما شیعه هستیم، ما وقتی می دیدیم فرماندهان عراقی مشروب می خورن و اصلاً اهل نماز نیستند خیلی درجنگیدن با شما تردید کردیم. صبح امروز وقتی صدای اذان رزمنده شما رو شنیدم که با صدای رسا و بلند اذان می گفت. تمام بدنم لرزید. وقتی نام امیرالمؤمنین (ع) رو آورد با خودم گفتم: داری با برادرای خودت می جنگی. نکنه مثل ماجرای کربلا ... " دیگر گریه امان صحبت کردن به او نمی داد. دقایقی بعد ادامه داد که: "برای همین تصمیم گرفتم تسلیم بشم و بار گناهم رو سنگین تر نکنم. لذا دستور دادم کسی شلیک نکنه. هوا هم که روشن شد نیروهام رو جمع کردم و گفتم: من می خوام تسلیم  ایرانی ها بشم. هرکس می خواد، با من بیاد، این افرادی هم که با من اومدن هم فکرها و هم عقیده های من هستن و بقیه نیروهام رفتند عقب. به نقل از تارنمای شهید ابراهیم هادی