. حضرت آیت الله صافی می نویسند: در شب چهارشنبه بیست و دوم ماه مبارک رجب 1398ق. مطابق با هفتم تیرماه 1357 حکایت ذیل را شخصاً از صاحب حکایت، جناب آقای احمد عسکری کرمانشاهی که از خیران می باشند و سال هاست در تهران ساکن هستندة شنیدم. آقای عسکری نقل کرد: حدود هفده سال پیش (1340) روز پنج شنبه ای بود، مشغول تعقیب نماز صبح بودم، که درب منزل را زدند. بیرون رفتم دیدم سه نفر جوان که هر سه مکانیک بودند، با ماشین آمده و گفتند: تقاضا داریم امروز که روز پنج شنبه است، با ما همراهی نمایید تا به مسجد جمکران مشرّف شویم و دعا کنیم، زیرا حاجتی شرعی داریم. این جانب جلسه ای ترتیب داده بودم که جوان ها را در آن جمع می کردم و به ایشان قرآن یاد می دادم. این سه جوان از همان جوان ها بودند. من از این پیشنهاد خجالت کشیدم، سرم را پایین انداختم و گفتم: من چه کاره ام که بیایم دعا کنم. اصرار کردند و من هم دیدم نباید خواهش آنها را رد کنم، موافقت کردم. سوار شدیم و به سوی قم حرکت کردیم. در جادة تهران (نزدیک قم) ساختمان های فعلی نبود، فقط دست چپ جاده یک کاروان سرای خراب به نام قهوه خانة علی سیاه قرار داشت. چند قدم بالاتر از همین جا که فعلاً حاج آقا حبیبیان مسجدی به نام مسجد امام حسن مجتبی(ع) بنا کرده است، ماشین خاموش شد. رفقا که هر سه مکانیک بودند، پیاده شدند و کاپوت ماشین را بالا زدند و به تعمیر آن مشغول شدند. من از یک نفر آنها به نام علی آقا مقداری آب برای قضای حاجت و تطهیر گرفتم و به زمین های مسجد فعلی رفتم و دیدم سیدی بسیار زیبا و سفید با ابروهای کشیده و دندان های سفید در حالی که خالی بر صورت مبارکشان بود، با لباس سفید، عبای نازک به نعلین زرد و عمامة سبز مثل عمامة خراسانی ها ایستاده و با نیزه ای به اندازة هشت یا نه متر، زمین را خط کشی می کرد. گفتم: اوّل صبح آمده است اینجا، جلو جاده، دوست و دشمن می آیند رد می شوند، نیزه دستش گرفته است. عرض کردم: عمو! زمان تانک و توپ و اتم است، نیزه را آورده ای چه کنی؟ برو درس ات را بخوان. رفتم برای قضای حاجت نشستم، صدا زدند: «آقای عسکری! آنجا نشین، آنجا را من خط کشیده ام و مسجد است». من متوجّه نشدم از کجا من را می شناسند. مانند بچّه ای که از بزرگ تر اطاعت می کند، گفتم: چشم و بلند شدم. فرمود: «برو پشت آن بلندی». من رفتم آنجا. پیش خود گفتم: سر صبحت را با او باز کنم و بگویم. آقا جان، سید، فرزند پیغمبر ما! برو درس ات را بخوان و سه سؤال پیش خود مطرح کردم که از او بپرسم: یکی اینکه این مسجد را برای جن می سازی یا ملائکه که دو فرسخ از قم بیرون آمده ای، زیر آفتاب نقشه می کشی، درس نخوانده معمار شده ای؟! دوم آنکه هنوز مسجد نشده، چرا در آن قضای حاجت نکنم؟ سوم اینکه در این مسجد که می سازی جن نماز می خواند یا ملائکه؟ این پرسش ها را پیش خود مطرح کردم. آمدم جلو و سلام نمودم. بار اوّل، او ابتدا به من سلام کرد. نیزه را به زمین فرو برد و مرا به سینه گرفت. دست هایش سفید و نرم بود. چون این فکر را هم کرده بودم که با او مزاح کنم. چنان که در تهران هر وقت سیدی شلوغ می کرد، می گفتم: مگر روز چهارشنبه است؟ می خواستم بگویم روز چهارشنبه نیست، پنج شنبه است، آمده ای میان آفتاب. بدون اینکه عرض کنم، تبسّم کرد و فرمود: «پنجشنبه است، چهارشنبه نیست». سپس فرمود: «سه سؤالی که داری بپرس»! من متوجّه نشدم، قبل از آنکه سؤال کنم, از ما فی الضمیر من اطلاع داد. گفتم: سید، درس را ول کرده ای، اوّل صبح آمده ای کنار جاده؟ نمی گویی این زمان تانک و توپ، دیگر نیزه به درد نمی خورد و دوست و دشمن می آیند رد می شوند؟ برو درس ات را بخوان. خندید. چشمش را به زمین انداخت و فرمود: «دارم نقشة مسجد می کشم». گفتم: بفرمایید ببینم اینجا که من می خواستم قضای حاجت کنم، هنوز که مسجد نشده است که شما دستور به نهی از نشستن کردی؟ فرمود: «یکی از عزیزان فاطمة زهرا(س) در اینجا به زمین افتاده و شهید شده است. من خط کشیده ام، اینجا می شود محراب و اینجا که می بینی، قطرات خون ریخته، مؤمنین می ایستند. اینجا که می بینی مستراح می شود و اینجا دشمنان خدا و رسول به خاک افتاده اند». همین طور که ایستاده بود، برگشت و مرا هم برگرداند و فرمود: «اینجا حسینیه می شود» و اشک از چشمانش جاری شد. من هم بی اختیار گریه کردم. فرمود: «پشت اینجا کتابخانه می شود. تو کتاب هایش را می دهی؟» گفتم: پسر پیغمبر! به سه شرط، اوّل اینکه من زنده باشم، فرمود: «ان شاءالله». دوم اینکه اینجا مسجد شود. فرمود: «بارک الله». سوم اینکه به قدر استطاعت، چشم ولو یک کتاب شده. برای اجرای امر تو پسر پیغمبر می آورم، ولی خواهش می کنم برو درس ات را بخوان. آقاجان! این هوا را از سرت دور کن. خندید و دو مرتبه مرا به سینة خود گرفت. گفتم: آخر نفرمودید اینجا را چه کسی می سازد؟ فرمود: «یدالله فوق أیدیهم». گفتم: آقا جان من این قدر درس خوانده ام، دست خدا که بالای همة دست هاست. فرمود: «آخرکار می بینی، وقتی ساخته شد، به سازنده اش از قول من سلام برسان». بعد دو مرتبة دیگر هم مرا به سینه گرفت و فرمود: «خدا خیرت دهد». من آمدم رسیدم به جاده، دیدم ماشین تعمیر شده است. گفتم: چطور شد؟ گفتند: یک چوب کبریت گذاشتیم زیر این سیم، وقتی شما آمدی درست شد. گفتند: با چه زیر آفتاب حرف می زدی؟ گفتم: مگر سید به این بزرگی را با نیزة ده متری که دستش بود، ندیدید؟ من با او حرف می زدم. گفتند: کدام سید؟ خودم برگشتم، دیدم سید نیست. زمین مثل کف دست بود، پستی و بلندی نداشت، ولی هیچ کس نبود. یک تکانی خوردم. آمدم توی ماشین نشستم و دیگر با آنها حرف نزدم. حرم مشرّف شدیم، نمی دانم چطور نماز ظهر و عصر را خواندیم. بالاخره آمدیم جمکران، ناهار خوردیم و نماز خواندیم. گیج بودم. رفقا با من حرف می زدند، ولی من نمی توانستم جوابشان را بدهم. در مسجد جمکران یک پیرمرد یک طرف من نشسته و یک جوان طرف دیگر و من هم وسط آنها ناله و گریه می کردم. نمازمسجد جمکران را خواندم. می خواستم بعد از نماز به سجده بروم صلوات را بخوانم، دیدم آقا سیدی که بوی عطر می داد، آمد و فرمود: «آقای عسکری! سلام علیکم». نشست پهلوی من. تُن صدایش همان تُن صدای سیدی بود که صبح دیده بودم. به من نصیحتی فرمود. به سجده رفتم و ذکر صلوات را گفتم. دلم پیش آقا بود. سرم به سجده بود، با خودم گفتم سر را بلند کنم و بپرسم شما اهل کجا هستید و مرا از کجا می شناسید؟ وقتی سر بلند کردم، دیدم آقا نیست. کنارم هنوز پیرمرد و جوان نشسته بودند. به پیرمرد گفتم: این آقا که با من حرف می زد، کجا رفت؟ او را ندیدی؟ گفت: نه. از جوان سؤال کردم. او هم گفت ندیدم. یک دفعه مثل اینکه زمین لرزه شد، تکان خوردم. فهمیدم که حضرت مهدی(ع) بوده است. حالم به هم خورد. رفقا مرا بردند و آب به سر و رویم ریختند. گفتند: چه شده؟ نماز را خواندیم و به سرعت به سوی تهران برگشتیم. مرحوم حاج شیخ جواد خراسانی را در ورود به تهران ملاقات کردم. ماجرا را برای ایشان تعریف نمودم. ایشان خصوصیات آقا را از من پرسید. بعد گفت: خود حضرت(ع) بوده اند، حالا صبر کن، اگر آنجا مسجد شد که درست است. مدّتی بعد، روزی پدر یکی از دوستان فوت کرده بود. به اتّفاق رفقای مسجدی، جنازه را به قم آوردیم. به همان محل که رسیدیم، دیدم دو پایه بالا رفته است خیلی بلند. پرسیدم اینجا چیست؟ گفتند: این مسجدی است به نام امام حسن مجتبی(ع) و به اشتباه گفتند پسرهای حاج حسین آقا سوهانی آن را می سازند. بالاخره وارد قم شدیم، جنازه را در باغ بهشت برده، دفن کردیم. من ناراحت بودم. سر از پا نمی شناختم. به رفقا گفتم: تا شما می روید ناهار بخورید، من می آیم. رفتم سوهان فروشی پسرهای حاج حسین آقا سوهانی. به پسر حاج حسین آقا گفتم: اینجا شما مسجد می سازید؟ گفت نه. گفتم: پس این مسجد را چه کسی می سازد؟ گفت حاج یدالله رجبیان. تا گفت یدالله، قلبم به طپش افتاد. گفت: آقا چه شد؟ صندلی گذاشت، نشستم. خیس عرق شدم. با خودم گفتم: یدالله فوق أیدیهم، فهمیدم حاج یدالله است
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.