گروه قرآن و معارف خبرگزاری شبستان؛ مرحوم ملامهدی نراقی، از علمای بزرگ و جامع علوم عقلیه و نقلیه و حائز مرتبه علم و عمل و عرفان الهی بوده، و در فقه و اصول و حکمت و ریاضیات و علوم غریبه و اخلاق و عرفان از علمای کمنظیر اسلام است.
مرحوم نراقی در نجف اشرف سکونت داشت و در آنجا وفات کرد، مقبره او نیز در نجف متصل به صحن مطهر است.
ایشان در همان ایامِ اقامت در نجف، در ماه رمضانی که بر او میگذرد یک روز در منزلشان برای صرف افطار هیچ نداشتند، عیالش به او می گوید: هیچ در منزل نیست، برو و چیزی تهیه کن.
مرحوم نراقی در حالی که حتی یک فَلس پول سیاه هم نداشته است، از منزل بیرون میآید و یکسره به سمت وادی السلام نجف برای زیارت اهل قبور می رود؛ در میان قبرها قدری مینشیند و فاتحه می خواند تا اینکه آفتاب غروب می کند و هوا کم کم رو به تاریکی می رود.
در این حال میبیند عدهای از اعراب جنازهای را آوردند و قبری برای او حفر نموده و جنازه را در میان قبر گذاشتند و بهاوگفتند: ما کاری داریم، عجله داریم، می رویم به محل خود، شما بقیه تجهیزات این جنازه را انجام دهید! جنازه را گذاردند و رفتند.
مرحومِ نراقی می گوید: من در میان قبر رفتم که کفن را باز نموده و صورت او را بروی خاک بگذارم، و بعد بروی او خشت نهاده و خاک بریزم و تسویه کنم؛ ناگهان دیدم دریچهایست، از آن دریچه داخل شدم دیدم باغ بزرگی است، درختهای سرسبز سر به هم آورده و دارای میوههای مختلف و متنوع است. از دَرِ این باغ یک راهی است بسوی قصر مجللی که در تمام این راه از سنگ ریزههای متشکل از جواهرات فرش شده است.
من بیاختیار وارد شدم و یکسره بسوی آن قصر رهسپار شدم، دیدم قصر با شکوهی است و خشتهای آن از جواهرات قیمتی است؛ از پله بالا رفتم، در اطاقی بزرگ وارد شدم، دیدم شخصی در صدر اطاق نشسته و دور تا دور این اطاق افرادی نشستهاند. سلام کردم و نشستم، جواب سلام مرا دادند. بعد دیدم افرادی که در اطراف اطاق نشستهاند از آن شخصی که در صدر نشسته پیوسته احوالپرسی میکنند و از حالات اقوام و بستگان خودشان سؤال میکنند و او پاسخ می دهد. و آن مرد مبتهج و مسرور به یکایک از سؤالات جواب میگوید. قدری که گذشت ناگهان دیدم که ماری از در وارد شد و یکسره بسمت آن مرد رفت و نیشی زد و برگشت و از اطاق خارج شد.
آن مرد از درد نیش مار، صورتش متغیر شد و قدری به هم برآمد، و کم کم حالش عادی و بصورت اولیه برگشت. سپس باز شروع کردند با یکدیگر سخن گفتن و احوالپرسی نمودن و از گزارشات دنیا از آن مرد پرسیدن. ساعتی گذشت دیدم برای مرتبة دیگر، آن مار از در وارد شد و به همان منوال پیشین او را نیش زد و برگشت. آن مرد حالش مضطرب و رنگ چهرهاش دگرگون شد و سپس بهحالت عادی برگشت. من در این حال سؤال کردم: آقا شما کیستید؟ اینجا کجاست؟ این قصر متعلق به کیست؟ این مار چیست؟ چرا شما را نیش میزند؟ گفت: من همین مردهای هستم که هم اکنون شما در قبرگذاردهاید، و این باغ بهشت برزخی من است که خداوند به من عنایت نموده است، که از دریچهای که از قبر من به عالم برزخ باز شده است پدید آمده است. این قصر مال من است، این درختان با شکوه و این جواهرات و این مکان که مشاهده میکنید بهشت برزخی من است، من آمدهام اینجا. این افرادی که در اطاق گرد آمدهاند ارحام من هستند که قبل از من بدرود حیات گفته و اینک برای دیدن من آمدهاند و از بازماندگان و ارحام و أقربای خود در دنیا احوالپرسی نموده و جویا میشوند، و من حالات آنان را برای اینان بازگو میکنم.
گفتم این مار چرا تو را میزند؟ گفت: قضیه از این قرار است که من مردی هستم مؤمن، اهل نماز و روزه و خمس و زکات، و هر چه فکر میکنم از من کار خلافی که مستحق چنین عقوبتی باشم سر نزده است، و این باغ با این خصوصیات نتیجه برزخی همان اعمال صالحه من است؛ مگر آنکه یک روز در هوای گرم تابستان که در میان کوچه حرکت میکردم، دیدم صاحب دکانی با یک مشتری خود گفتگو و منازعه دارند؛ من رفتم نزدیک برای اصلاح امور آنها، دیدم صاحب دکان میگفت: سیصد دینار (شش شاهی) از تو طلب دارم و مشتری میگفت: من پنج شاهی بدهکارم. من به صاحب دکان گفتم: تو از نیم شاهی بگذر، و به مشتری گفتم: تو هم از نیم شاهی رفعِ ید کن و به مقدار پنج شاهی و نیم به صاحب دکان بده.
صاحب دکان ساکت شد و چیزی نگفت؛ ولی چون حق با صاحب دکان بوده و من به قدر نیم شاهی به قضاوت خود ـ که صاحب دکان راضی بر آن نبود ـ حق او را ضایع نمودم، به کیفر این عمل خداوند عزوجل این مار را معین نموده که هر یک ساعت مرا بدین منوال نیش زند، تا در نفخ صور دمیده و خلائق برای حساب در محشر حاضر شوند، و به برکت شفاعت محمد و آل محمد علیهم السلام نجات پیدا کنم.
چون این را شنیدم برخاستم و گفتم: عیال من در خانه منتظر است، من باید بروم و برای آنان افطاری ببرم. همان مردی که در صدر نشسته بود برخاست و مرا تا در بدرقه کرد، از در که خواستم بیرون آیم یک کیسه برنج به من داد، کیسه کوچکی بود، و گفت: این برنج خوبی است، ببرید برای عیالاتتان.
من برنج را گرفته و خداحافظی کردم و آمدم بیرون باغ، از دریچهای که داخل شده بودم خارج شدم، دیدم داخل همان قبر هستم و مرده هم به روی زمین افتاده و دریچهای نیست؛ از قبر بیرون آمدم و خشتها را گذارده و خاک انباشتم و به سوی منزل رهسپار شدم و کیسه برنج را با خود آورده و طبخ نمودیم. و مدتها گذشت و ما از آن برنج طبخ میکردیم و تمام نمیشد، و هر وقت طبخ میکردیم چنان بوی خوشی از آن متصاعد میشد که محله را خوشبو میکرد. همسایهها میگفتند: این برنج را از کجا خریدهاید؟
بالاخره بعد از مدتها یک روز که من در منزل نبودم، یک نفر به میهمانی آمده بود و چون عیال از آن برنج طبخ میکند و آن را دَممیکند، عطر آن فضای خانه را فرا می گیرد، میهمان میپرسد: این برنج از کجاست که از تمام اقسام برنجهای عنبر بو خوشبوتر است؟ اهل منزل، مأخوذ به حیا شده و داستان را برای او تعریف میکنند. پس از این بیان، آن مقداری از برنج که مانده بود چون طبخ کردند دیگر برنج تمام می شود. آری اینها غذاهای بهشتی است که خداوند برای مقربان درگاه خود روزی میفرماید.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.