خسته بود ، کم آورده و بغض داشت راه گلوش رو می بست از صبح چند مشکل براش پیش اومده بود و کارش به خوبی پیش نمی رفت گرفتاری پشت گرفتاری. گذرش اتفاقی خورد به امامزاده حسین قزوین ، سر مزار عارف کبیر آیت الله سید موسی زرآبادی فرصت نداشت ، فقط یکی ، دو دقیقه دستش رو گذاشت روی سنگ مزار ایشان. گویا آب روی آتش شد دلش باز شد و سعه صدر عجیبی پیدا کرده بود مشکلات براش کوچک شده بودند، بلکه  دنیا در نظرش کوچک بود. یاد جمله شاگرد علامه ، آیت الله حافظیان افتاد که: " من از مشهد می آیم قزوین و از  ( مزار) آیت الله زرآبادی حاجت می گیرم اما مردم قزوین قدر وی را نمی دانند."هدیه به روح مطهرشان صلوات